درد، تمام وجود خدیجه را دربرگرفته است. آن چه بر درد او میافزاید، زخم زبانهایی است که زنان قریش در پاسخ او، بر او وارد آوردهاند. حالا مادر اسلام، زیر سقف خانه، تنها و بیسامان نشسته و از درد به خود میپیچد. نمیداند کدام درد بر او سختتر آمده است. این درد، یا درد سرزنشهای مردم؟!
خدیجه، هنوز هم ناباورانه به چهار افق لایزال که در آسمان اتاقش حلول کردهاند، خیره مانده است. نه نای تکلمی دارد و نه توان پاسخی! ساره، مقابل او زانو میزند. آسیه در سمت چپ، مریم سمت راست و کلثوم، پشت سر خدیجه مینشینند. لحظه های غریبی است. هیچکس نمیداند در این ثانیههای مرموز، چه سرنوشتی برای این زمین نیم مرده، در حال تکوین است. هیچ کس نمیداند؛ چون درک این میلاد عظیم در اندیشه مخلوقات نمیگنجد.
تو که آمدی....
برای همین بود که خندیدی؛ وگرنه چطور میشد باور کرد که در هوای سنگین آن اندوه تاریخی، بابای تو میرفت و تو لبخند بر لب داشتی؟
میدانستی و او گفته بود به زودی میآیی. پیش از آنکه لبانت به گلخند بشکفد، اندوه همه هستی را میشد در نگاه زلالت دوره کرد؛ چرا که پدر تمام مهربانیها، دور از دستان تو، همراه دوست دیرینهاش «جبرئیل» داشت به سرزمین بیانتهای آرامش سفر میکرد و تو اقیانوسهای رنج را پیش چشم او بر میشمردی.
چه کوتاه بود درنگ پدر بر کره خاک و کوتاهتر، نگاه منتظر تو بود بر درگاه هستی؛ چنان که ذات قدسی، انتظار طولانی تو را روا نشمرد و نخستین کسی بودی که همنشین با پدر را برات گرفتی.
یاد خاطرات پیش از زمان به خیر که نور تو به تصویر خلقت نشست و آفرینش که صورت گرفت، همگان از دیدار روی تو به شگفتی افتادند.
این فصل از سپیدی سپیده تا سرخی شفق را پیش خودم بارها مرور کردهام؛ تو که خویشتن را در محراب میکاشتی، درخشندگیات به روی علی لبخند میزد، اشعهای فضا را میپوشاند، در و دیوار شهر به سپیدی میرسید، دیگران از مشاهده سپیده بارانی شهرشان به حسرتِ میافتادند و بابای تو، اندکی از رازهای ناگفته هستی را پیش چشم آنها باز میگفت و باز نوری میآمد که دلها و دیدگان را لبریز وجود میخواست و تکرار بازخوانی رازها بود برای بابای تو که بار دیگر بگوید: نور فاطمه برای علی درخشیدن آغازیده است.
در انتهای فصل شکفتن، در و دیوار مدینه به سرخی میزد، این نور سرخ که از چهره قدسی تو پرتوافشانی مینمود، رازهای خداگونگی تو بود که به جبین پسرانت منتقل شد و تا سپیده پنجاه هزار ساله طلوع روز بزرگ هماره رازهای جاودانگی نسل تو را بر همگان مکشوف میسازد.
در روزگار تیره جهالتها تو با پدر و مادر در آن دره هولناک، چگونه روز میگذراندی. چه تیره دلند آنان که ندانستند برای تطهیر وجودشان باید راه رفتن و به سخن آمدن تو را به تماشا مینشستند...! آنجا بود که راز بزرگیِ پدرِ خود را به نظاره مینشستی، میدیدی که دوستدارانش با شمشیرهای برهنه پاس و سپاس دلدادگیها را میدادند...
و چه تلخ بود که در آغاز رهایی از بند جهالت پیشگان، مادر فداکارت به سفر ابدی برود و پدر را برای همیشه دنیا ترک گوید.
مادر چنان در چشم پدر گرامی بود که گفت:
ـ «و أینَ مثلُ خدیجه؟ صدّقتنی حین کذّبنی الناس»
و از آن پس تو بودی و پروانگی به دور شمع بابا. تو بودی و دلدادگی به عشق بابا...
یاد کوچههای پَستی و سنگها و خاکروبههای ناجوانمردی، داغهای تو را شعلهور میکنند و البته میدانم که ناجوانمردیهای دوره ولایت، بسی دردناکترند و اگر آنان به جهالت سنگ میافکندند، اینان به لجاجت شلاق زدند...
تو را چه کسی شناخت بانو؟ هیچ کس از دل تو خبر نداشت. جز آنها که تو در لحظه ورود به این عالم، نامشان را بردی، کسی محرم رازهای دل تو نشد و تقدیر رفت که بیایی تا جانها بیتاب خدا نماند. امروز آمدی تا روز و شب معنی بگیرند و سبزی در کره خاک همواره به نام تو باشد و آب و آفتاب تا ابد منتدار تو باشند و آفرینش خود را ادراک نمایند.
آمدی تا بهار دل و دیده بابا باشی، تا با وجود تو، در نوردیدنِ بیابانهای مکه تا مدینه آسان شود.
آمدی تا کویرهای نامردمی طی شود و چاههای تنهایی پر شود و شبهای توطئه فاش گردد...
تو که آمدی، فرشتهها جشن گرفتند، بهشت زینت بست و خدا برای همیشه دوستان تو را از بند آتش برید... تو که آمدی، آبهای بهشتی به جوش آمدند، کوثر مست نوشانوش بهشتیان شد و ذرات هستی در ذات رگهای هوششان شادی را احساس کردند و اکنون از وجود توست که کره خاک به بند هستی وصل است و گیاه و جانور و آدم حیات از سر میگیرند.
سلام بر شب و روز میلاد تو و تبریک و تهنیت به آخرین مرد بتشکن از اولاد تو!
.
نویسنده:علی لطیفی
موضوع مطلب :